مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و  


داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند های ,روی ,ها ,خنده ,دستهایش ,بود، ,ها را ,خنده ها ,بود و ,مات بود ,را صورتهامنبع

داستان عاشقانه و غمگین «قلب هدیه

داستان جالب و خواندنی «عشق جوان به دختر پادشاه»

داستان عاشقانه و غمگین «زن و مرد موتور سوار»

داستان غمگین و عاشقانه «در پی خوشبختی»

داستان احساسی و غمگین عاشقانه «ملودی عشق»

حکایت ضرب المثل «باد صر صر»

حکایت ضرب المثل «بز اخفش»

مشخصات

آخرین جستجو ها

طرح درس روزانه,طرح درس سالانه,طرح درس ملی,طرح درس تربیت بدنی قیمت و فروش آهن و میلگرد طراحی سایت و طراحی فروشگاه اینترنتی شبنم شرکت خدماتی کاریابی چند منظوره کهکشان ثبت نام وام ازدواج بوشیگان ثبت شرکت و برند خرید اینترنتی تردمیل باشگاهی beaury