يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه

از اسب پياده شد و. 


داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند لقمه ,كه ,پياده ,رو ,احسان ,رد ,شد و ,از قضا ,و از ,زد و ,قضا سوارمنبع

داستان عاشقانه و غمگین «قلب هدیه

داستان جالب و خواندنی «عشق جوان به دختر پادشاه»

داستان عاشقانه و غمگین «زن و مرد موتور سوار»

داستان غمگین و عاشقانه «در پی خوشبختی»

داستان احساسی و غمگین عاشقانه «ملودی عشق»

حکایت ضرب المثل «باد صر صر»

حکایت ضرب المثل «بز اخفش»

مشخصات

آخرین جستجو ها

sabtebazargan sinadls فروشگاه معرفی اجناس اطلاعات املاک اصفهان دانلود سرا درمانگاه بیماریهای نشیمنگاهی معرفی کالا فروشگاهی کلام تلرو آپ موزیک